سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امید جوان
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  امید صالحی نیا[30]
 

غمی هزاران ساله در سینه ام خفته ست اندیشه ها در هجوم تاریکی فرو رفته ست

    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 7
کل بازدید : 157373
کل یادداشتها ها : 268

   موسیقی

نوشته شده در تاریخ 89/11/9 ساعت 6:35 ع توسط امید صالحی نیا


یک
تازه ازدواج کردن. آپارتمان دوبلکس اجاره کردن تو الهیه. زنش میگه همه مبلمان خونه رو از دبی سفارش دادن. دعوت شدم خونشون. برای همه مبلا لباس مبلی دوختن. وقتی میخوام بشینم، لباس مبل رو می کشم بیرون که رو خود مبل بشینم. زنش میگه: نه، ما مبلامون رنگش روشنه، کثیف میشه. با شما که تعارف نداریم، رو همون لباس مبلا هم میشه نشست. نه؟

دو
چندین ساله وکیل شرکتهای بزرگه. لکسوس داره. تو تلویزیون هم گاهی برنامه داره. اومده که مدارک پرونده جدیدشو از من بگیره. دستشو که پیش میاره دو تا مارک پارچه ای رو آستین کتشه. میگم: جای تو باشم اینا رو می کنم از آستینم. می خنده میگه: وا...مگه دیوونم؟ 500 تومن پول دادم بعد از کجا بفهمن هاکوپیانه؟

سه
فوق قبول شده دانشگاه رودهن. باباش یه پراید نو خریده براش راحت بره و بیاد. آخر تابستون اومده دنبالم بریم ثبت نام. هیچ کدوم ازنایلون های دور صندلی ماشینو نکنده. هوا گرمه. پشت کمرم عرق کرده. وقتی وایمیسه بین راه که بره دست به آب، همه نایلون صندلی ها رو می کنم میریزم دور. 10 دقیقه بعد که میاد می بینه میگه: وای...چرا کندیشون؟ حالا به بابام چی بگم؟ بریم یه جایی دوباره نایلون بکشیم روشون.

چهار
آدم معروفیه. چهره است. تولدشه. دعوتم کرده یه جای شیک. پیتزا ایتالیایی سفارش دادیم. وقتی میارن سفارشو، دستامو میشورم مشغول میشم. او با کارد هر برش پیتزا رو شش قسمت می کنه و با چنگال بالا میره. من هر برش رو با دو انگشت دست میگیرم و بالا میرم. چند دقیقه که می گذره، خیره میشه تو چشام و میگه: اینجا رستورانه ها! میگم: خب! که چی؟!
نظرت چیه حتما بگو؟؟؟؟؟؟؟


  



نوشته شده در تاریخ 89/11/9 ساعت 11:48 ص توسط امید صالحی نیا


در یکی از خیابانهای تهران با آتیه دوست شدم.روی پله ی یکی از مغازه های مینشیند و کوله پشتی اش را کنار دستش می گذارد و سه تارش را بر می دارد و آرام شروع به نواختن می کند...
نزدیکش که می رسم سر گرم کوک کردن ساز است.اصلا نگاهم هم نمی کند،سر گرم کار خودش است و من هم نمیدانم چه باید بگویم که آرام می گوید:«مصاحبه نمی کنم.اما حرف می زنم!»
23 ساله است،دختری خوش قیافه و خوش لباس که خانه اش حوالی رسالت است و هر روز بعد از ظهر به این خیابان می آید و برای مردم سه تار می زند.روسری آبی کم رنگی سر کرده و با کتانی های تمیزش هماهنگ ست،دستش را نرم و راحت روی سه تار حرکت می دهد و قطعه ای را که می گوید در دستگاه همایون است برایم می نوازد.می گوید نواختن سه تار را از پدر بزرگش یاد گرفته،پدر بزرگی که از عاشق های آذر بایجانی بوده و آتیه را بزرگ کرده.با خنده می گوید:«سنتور هم میزنم.اما بیرون آوردنش سخت است.از وقتی هم که سنتوری را دیده ام خیال می کنم اگر سنتور بزنم مردم فکر میکنند میخواهم جلب توجه کنم و بیشتر مارک گدا به رویم بچسبانند،عوضش حسابی مشغول یاد گرفتن سه تار هستم و تمام اشتباهاتم را درست میکنم»
آتیه مرتب تاکید میکند که گدا نیست،می گوید چون مدرک ندارد آموزشگاه ها قبولش نمی کنند و در خانه هم نمی تواند کلاس خصوصی بگذارد.با خنده می گوید:«صاحبخانه خیلی متعصب و بد اخلاق است،باید جول و پلاسمان را جمع کنیم اگر بفهمد من مزقون چی ام!»آتیه مزقونش را زمین می گذارد و از مغازه ی روبرو که انگار او را خوب می شناسد دو تا سمبوسه می خرد و من را به خوردنش مهمان می کند،برایم تعریف میکند قرار بوده هنرستان موسیقی برود که پدربزگش می میرد و دیگر کسی پشتیبانیش را نمیکند و او هم دیپلم ریاضی اش را که میگیرد بی خیال رشته ی مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد می شود ، مادرش خیاطی میکند و زندگی را به سختی میگذراند.آتیه می گوید:«یک مدت پرستار بچه هم بودم.در خانه ی یکی از همین نوازنده های معروف،دستم که به سه تارش میخورد دلم می لرزید،عاشق صدای دنگی بودم که از برخورد دستم با سیمهای سه تارش به هوا برمی خواست.همان جا بود که فهمیدم باید برای خودم یک سه تار بخرم،سه تار پدر بزرگم را عمویم فروخت،از آن سه تارهای قدیمی و گران بود،چوب خیلی مرغوب و گرانی داشت فکر کنم 400 هزار تومانی از فروشش به جیب زد...»
آتیه یکریز حرف می زند و با اشتیاق دستهایش را تکان می دهد.«دیدم خیاطی راضیم نمی کند،از صدای چرخ برای خودم ملودی میساختم و دلم خوش میشد،خانه ی آقای آهنگساز تمام امید و آرزویم بود.همیشه کارم را کش میدادم تا وقتی که آقای ... بخواهد تمرینی بزند.وقتی هم که از ایران برای مدتی رفتند من ماندم و همان چرخ خیاطی قدیمی مادرم و دلی که می سوخت.»از آتیه می پرسم که چقدر در آمد دارد.می گوید:«بستگی به روزم دارد.روزهای تعطیل که مردم بیشتر برای خرید می آیند،شاید به روزی 15 هزار تومان هم برسد،اما همین امروز از صبح دارم می چرخم به هفت هزار تومان هم نرسیده.اما اگر بخواهم ماهیانه برایت حساب کنم سر جمع شاید به ماهی 250 هزار تومان هم نرسد.چون من بیشتر بعد از ظهر ها می آیم اینجا و بقیه ی روز به مادرم در خیاطی کمک می کنم.»
آتیه می گوید سه تار را مادرش برای تولد 20 سالگی اش هدیه خریده.«از آن سه تارهای مرغوب نیست.25 هزار تومان قیمت دارد.اما سه تار خوبی است.شبها تا بالای سرم نباشد خوابم نمی برد.اما می دانم جنس کاسه اش از چوب توت است و این خیلی خوب است.»
روی دستش جای زخم دارد.وقتی نگاه خیره ام را روی دستش می بیند،آن را پنهان می کند و از آرزو هایش برای خریدن یک سه تار خوب حرف می زند و اینکه بتواند یک روزی به کلاسهای حسین علیزاده برود.«دستت چه شده؟»این را من می پرسم و آتیه رویش را بر می گرداند و به باغچه ی ژاپنی پارکی که در آن نشستیم نگاه می کند و می گوید:«من گدا نیستم.در همه جای دنیا موسیقی خیابانی سبک و سیاق خودش را دارد و مردم به آنها به چشم گدا نگاه نمی کنند.خودم خواندم که درمتروی انگلیس پر است از مرد و زنهایی که گیتار و ویولون می زنند و کسی آنها را گدا صدا نمی زند.من حتی اگر یک هفته هم نتوانم از سه تار زدن پول در بیاورم باز هم می آیم اینجا و برای دل خودم ساز می زنم.اینجا مغازه دارها مرا میشناسند و کاری به کارم ندارند،اما نگاه مردم تیز است.من که التماسشان نمیکنم پولی به من بدهند.این همه کولی که توی اتوبوس تنبک و دایره می زنند و چقدر هم خارج می زنند و برایشان ملا ممد جان می خوانند توی شهر ریخته و من را با آنها یکی می دانند.»
آتیه دو خواهر به نام های ترنم و تبسم دارد که هر دو از او سنتور یاد میگیرند.با خنده می گوید:«دو تا خواهرم من را استاد صدا می زنند.دلشان می خواهد هر روز تا شب با سنتور تمرین کنند که نمی شود.اگر صاحب خانه بفهمد همه چیز خراب می شود.»از آتیه می پرسم آرزو هم دارد؟می گوید:«آدم بی آرزو باید بمیرد.من شبها تا صبح از ذوق آرزوهایم خوابم نمی برد.دوست دارم یک آموزشگاه موسیقی بزنم و تمام بچه های دوره گرد را رایگان آموزش بدهم .دلم می خواهد زندگی کنم،عروس بشوم،عاشق بشوم و از همه مهمتر بفهمم خوشبختی یعنی چه...»
وقت خدا حافظی به آتیه می گویم:«نگفتی دستت چرا زخم شده؟»می خندد و می گوید:«ننویس در چه خیابانی می چرخم،عکسم را هم چاپ نکن،به جای عکسم عکس یک سه تار خوشگل بگذار و بنویس در یکی از خیابانهای تهران با آتیه دوست شدم.راستی دوست شدیم دیگه؟


  




  پیام رسان 

+ همه از مرگ می ترسند من از رفیق نامرد

+ هر چیزی را پایانی است. و زمستان را، حتی اگر تمام شب هایش یلدا باشد!!!

+ مرا ترس از شب غمگین تنهائیست... که در آن... سوسوی صدها ستاره میدرخشد در کنار ماه ولی حتی یکی از این همه کوکب... برای بخت غمگین دل من نیست!!

+ بگذار سرنوشت هر راهی را که می خواهد برود , ما راهمان جداست این ابرها تامی توانند ببارند ما چترمان خداست.

+ تا حالا دل کسی رو شکستی ؟ خودمو می بینم خودمو می شنفم تا هستم جهان ارثیه بابامه. سلاماش و همه عشقاش و همه ی درداش، تنهائیاش وقتی هم نبودم مال شما. اگه دوست داری با من ببین، یا بذار باهات ببینم با من بگو یا بذار باهات بگم سلامامونو، عشقامونو، دردامونو، تنهائیامونو ها؟

+ ایا واقعا سال 2012 اخر دنیاست؟

+ این ماشین احمدی نژاد که برای مزایده گذاشته



+ شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق. .رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد

+ باور به نور و روشنایی است ، که شام تیره ،از دل شب یلدا جشن مهر و روشنایی به ما هدیه میدهد یلدایتان مبارک




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ