بازدید امروز : 101
بازدید دیروز : 4
کل بازدید : 157592
کل یادداشتها ها : 268
اولین باری که دیدمش داشت تو کوچه بازی میکرد به من گفت داداشی میای باهم بازی کنیم ؟
من قبول کردم باهاش بازی کنم وقتی بازی تموم شد گفت تو بهترین داداش دنیایی بزرگ که شدم دانشگاه که رفتم چشمم فقط اونو میدید اونو میخواست اما خجالت میکشیدم
بهش بگم چون اون فقط میگفت تو بهترین داداش دنیایی وقتی ازدواج کرد ساق دوشش بودم اما اون فقط میگفت تو بهترین داداش دنیایی وقتی مرد زیر تابوتش و گرفتم میدونستم اگه زنده بود حتما میگفت تو بهترین داداش دنیایی حالا چند روزی از مرگش گذشته و من دفترچه خاطراتش رو پیدا کردم که نوشته شده بود دوستش داشتم عاشقش بودم اما خجالت میکشیدم بهش بگم و همش یهش میگفتم تو بهترین داداش دنیایی
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !